اعدام به هردلیلی که باشد، معنی واقعی کلمه ترسناک است، حکمی که در صورت ناعادلانه بودن و عدم قضاوت درست، جبران خسارتهای معنوی آن هرگز ممکن نخواهد بود. چرا که معدوم دیگر در قید حیات نیست تا سلب جرم از او امکان پذیر باشد.
سوای عقلانیت، کیفیت گرفتن جان به منظور تنبیه هم با چالشهای جدی روبروست. به ویژه در یکصد سال گذشته که رشد شعور اجتماعی در سایه دموکراسی و قوانین مدنی حاصل از اعلامیه جهانی حقوق بشر به کمرنگتر شدن دو عنصر خشونتگرایی و استبدادپذیری انجامیده و انسانی نامیدن هر روش انجام، اشد مجازات از طنابدار تا تزریق مشکلتر شده است.
با این همه، طرفداران اعدام همچنان وجدان عمومی زخم خورده را همسو با حکم مرگ میدانند.
براین اساس، یک قتل فجیع یا تجاوز به کودکی خردسال آنقدر دلخراش است که اراده جمعی فارغ از دلایل ایجابی، یک واکنش قاطع را خواستار شده و آن را ترویج خشونت نداند.
اما سوال اینجاست که آیا اعدام در کاهش شمار جانیان بالفطره جدید واقعا موثر بوده است؟
مقایسه نرخ رشد جرایم درجه یک در جوامعی که هنوز از اعدام استفاده میکنند با کشورهایی که حبس ابد و تادیبهای اجتماعی و آموزشی را جایگزین آن کردهاند، اثر بخشی ترس از عاقبت جرم در جرم زدایی را زیر سوال میبرد.
بنابر آمار سال ۲۰۱۵ پلیس فدرال ایالت نیویورک، انجام رفتارهای مجرمانه سازمان یافته در این ایالت در دو دهه گذشته نزدیک به ۳۸ درصد افزایش داشته و اعدام در پیشگیری از آن بیتاثیر بوده است این در حالی است که متوسط این نرخ درسراسر ایالات متحده اندکی بیش از ۲۳ درصد است.
از سوی دیگر طرفداران اشد مجازات زندان را جایگزین مناسبی در تضمین امنیت اجتماعی نمیبینند. آنها برای اثبات این ادعا به تعدادی قابل توجه از قاتلانی اشاره میکنند که پس از تحمل حبسهای طولانی مدت و آزادی دوباره مرتکب قتل شدهاند.
این استدلال از ادله درستی برخوردار نیست اولا آزادی مجرمان مرتکب قتلهای عمد و یا سریالی به آسانی امکان پذیر نبوده و حتی در بسیاری موارد جرایم آنها شامل امکان تخفیف و بخشودگی هم نمیشوند.
در ثانی بنا به آمار اف بی آی در ایالت کالیفرنیا تنها ۲۶ درصد زندانیان، فارغ از خلاف مرتکب شده در ۵ سال پس از آزادی پرونده قضایی منجر به حبس مجدد داشتهاند، که تنها تعداد اندکی از آنها اقدام دوباره به قتل بوده است.
که در اینجا شاید بررسی ریشههای انجام عمل مجرمانه در نگاه به مسئله مفید باشد.
بسیاری از اساتید جرمشناسی که سالها بر روی چرایی قتلهای سریالی و یا جرایم سازمان یافته کار کردهاند بر این باورند که مجرمان نسبت به دیگران از ناهنجاریهای روان تنی بیشتری رنج میبرند که تمایل به خشونت را در آنها نهادینه میکند.
فروید خشونت را نتیجه سرکوب لیبیدو و آدلر واکنشی به تحقیر میدانست اما نگاه تک بعدی به خشم مورد قبول همه روانکاوان جدید نیست.
چزاره لومبروزو جرمشناس و پزشک مشهور ایتالیایی که از مبدعان مکتب کریمینولوژی پوزیتیویستی هم محسوب میشود، اعتقاد دارد مجموعهای از نقایص ژنتیکی و روان ساختاری اکتسابی به ویژه سرخوردگیهای دوران کودکی از انسانها، مجرم بالذاتی میسازد که ناخوداگاه پتانسیل دست زدن به جنایت را خواهد داشت.
گروهی دیگر از روانکاوان مانند کارن هورنای آلمانی با بررسی کودکی افرادی که در بزرگسالی به رفتارهای خشن دست میزنند ترس درونی را ریشه دوگانگی شخصیت و ستیزهجویی دانسته و معتقدند چارچوب انگارههای میل به جنایت در همان خردسالی شکل میگیرد.
در اینجا قصد بر تبرئه جانیان نداریم اما پیچیدگیهای رفتاری نشان از آن دارد که قضاوت بزهکار به صرف جرم ساده انگارانه بوده و صدور حکم قتل او تنها پاک کردن صورت این مسئله است.
حتی کارو دوبوآر و رونالد روهنر از پیروان مکتب رفتارگرایی با مطالعه شخصیتهای کاریزماتیک فاشیستی چون بنیتو موسولینی پا را از این هم فراتر گذاشته و از رفتار تبعیض آمیز اجتماع و آموزش ناصحیح دوران بزرگسالی به عنوان مکمل سرکوبهایهای دوران کودکی در ترغیب مجرم به بزه یاد میکنند.
به هر حال فراموش نکنیم که اعدام ماهیتی از جنس قتل دارد، حتی اگر از فرایندی قانونی حاصل شده باشد.
حق زنده ماندن از حقوق اولیه و ذاتی بشریت است که مجازات مرگ آن را سلب میکند.
شاید بهتر باشد یک بار دیگر مدافعین این دست احکام آنها را باز بینی کرده و کاراییشان را ارزیابی کنند!
آمارها نشان میدهد در پس چوبههای داری که به بهانه دفاع از انسانیت برافراشته میشوند داستانهای دیگری هم وجود دارد.